شادی مسری
جلوی پایش نگه داشتم، تشکر کرد و سوار شد. جلوتر چیزی حدود یک کیلومتر مسیر بود که یا باید پیاده میرفت یا منتظر میشد کسی مثل من سوارش کند.
با لبخند سوار شد.
از وجودش شادی لبریز بود.
– دقت کردی آسمون چقدر زیباست امروز؟ عجب منظرهای شده، خطی که ابرها در افق ساختن. آسمون مثل نقاشیهایی که بچگیهامون میکشیدیم آبیه.
– بله خیلی قشنگ شده این چند وقته...
– فقط آدم دلش میخواد ابرهای اون سمت کنار برن تا دماوند هم پیدا بشه. تصور کن چه منظرهای میشد این اتوبان و آسمون با دماوند.
– قبلا یه بار دماوند از همینجا معلوم بود، همین یکی دو ماه پیش.
پیچیدیم. همان چند ساختمان سر راه هم کنار رفتن و آسمان بزرگتری پیدا شد.
– خدا رو شکر...
نگفت که من بشنوم. گفت که خودش بشنوه. همین بود که جملهاش به دلم نشست.
آرام آرام از دلم، تمام وجودم شاد شد.
(خرداد۹۵)