آیینه ها
آدمی حرف هایش را گاهی در قطعه ای موسیقی ، بخشی از یک کتاب یا بندی از یک
شعر می یابد . هرکدام گویی آیینه ای می شوند روبروی ما .
هرچه کمتر بخوانی ، ببینی یا گوش کنی ؛ کمتر رو بروی آیینه ها نشسته ای پس مجال
کمتری برای شناخت خود داری .
« انگار هیچ وقت نبوده ام
انگار این سکوت
حس شکستن ندارد .
جوهر فکرم تمام شده است
و خط خطی های دفترم زیاد .
می ترسم
از اینکه هیچ چیز برای گفتن ندارم
می ترسم . » *
شقایق اعظمی
خبرنگار افتخاری از کرج
------------------------
*برگرفته از نشریه ی دوچرخه(ضمیمه ی شماره ۴٩٩٠روزنامه ی همشهری)صفحه ی ١١
سلام خوندم ولی بعدا نظر میدم [لبخند]
آخه باید چند بار بخونم[لبخند]
گویی همیشه این چنین است ای غریو طلب-: تو در آتش سرد خود میسوزی و خاکسترت نقره ی ماه است تا تو را در کمال بدر تو نیز باور نکنند- ... چه استجابت غمناکی...
خیلی خووووشحال شدم که اومدم تو وبلاگت.... چه خوب که باز داری مینویسی....[گل]
من هم گاهی از همین ها می ترسم...